ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت سی و سوم
زمان ارسال : ۱۹۴ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
با حالت درآمیخته از خشم و گریه گفتم :
- چی داری میگی برای خودت؟ مامان و بابام دق میکنن، من میخوام از اینجا برم.
همینکه اومدم قدم اولو بردارم یکی از پشت دستمو گرفت.
عصبانی به مردی که نمیدونم از کجا پیداش شد و یه بازومو محکم گرفته بود نگاه کردم و داد زدم :
- ولم کن. میخوام برم... میخوام برم ولم کنید.
شایان کنار لئون ایستاد و گفت :
- شلوغ بازی در نیار.
درحالی که تلاش
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
مریم گلی
00خدا آخر وعاقبتتو ختم به خیر کنه ماتیلدا جان ،ممنون حانیا جون